در یک روز بهاری، پیرزنی روی کاناپه خانه اش نشسته بود. پسر جوانش داشت یک روزنامه می خواند. ناگهان یک کفتر روی پنجره نشستمادر به آرامی از پسرش پرسید “این چیه؟”. پسر جواب داد: “یه کفتره”
بعد از چند دقیقه، مادر برای دومین بار از پسرش پرسید: “این چیه؟”. پسر گفت:” مامان، همین الان بهت گفتم، “این یه کفتره، کفتر”.
بعد از مدتی، مادر پیر برای سومین بار از پسرش پرسید:” این چیه؟”این دفعه پسر سر مادرش داد کشید، “چرا یه سوالو هی دوباره می پرسی؟ شنیدن برات سخته؟یخورده بعد، مادر رفت به اتاقش و با یک دفترچه خاطرات کهنه برگشت. او گفت:”پسر عزیزم، من این دفترچه خاطرات رو وقتی به دنیا اومدی خریدم”. بعد، او یک صفحه از اون دفترچه رو باز کرد و با مهربانی از پسرش خواست که آن صفحه را بخواند.
پسر به صفحه نگاه کرد، مکث کرد و شروع به خواندن با صدای بلند کرد:امروز، ، وقتی یک کبوتر روی پنجره نشسته بود، پسر کوچک من در دامان من نشسته بود. پسرم 15 بار از من سؤال کرد که این چیست، و من همه 15 بار به او پاسخ دادم که این یک کبوتر است.
هر بار که او دوباره و دوباره همان سؤال را از من پرسید ، با محبت او را بغل کردم. من اصلاً حس عصبانی بودن نداشتم. در واقع برای کودک عزیزم احساس خوشبختی می کردم.ناگهان پسر به گریه افتاد، مادر پیرش را بغل کرد و با تکرار گفت، مامان، مامان، منو ببخش، لطفا منو ببخش.
پیرزن پسرش را بغل کرد و او را بوسید و با آرامی گفت، “ما باید از کسانی که یک زمانی از ما مراقبت کردند، مراقبت کنیم.
همه ما می دانیم که چطور پدر و مادرها از فرزندان خود برای هر چیز کوچکی مراقبت کردند. فرزندان باید عاشق آنها باشند، به آنها احترام بگذارند و از آنها مراقبت کنند.